این وبلاگ...
همان فریاد هایی است که نمیتوانم بزنم...
همان حرفهایی که جراًت گفتن به کسی را ندارم...
همان دلتنگی هایی که روز به روزپیرم میکند...
همان خاطراتیست که نه تکرار می شوند و نه فراموش...
همان تنهایی های که کسی پُرش نمی کند...
همان درد هایی که درمان ندارند...
جور میکند خدا
در و تخته را با هم ...
همانطور که من و تو را آشنا کرد
تو شدی خاطره ساز
من شدم خاطره باز...
اگر دیوانگی نیست پس چیست؟
وقتی در این دنیای به این بزرگی ...
دلت فقط هوای یک نفر را می کند.
کاش
تو بچگیم
جایی بودم
که تنها تلخی زندگیم
شربت سرماخوردگی بود.مرا چه به تنهایی و سکوت؟
نقاشی می کشم
دنیای وارونه ام را
از اینجا تا بی انتهایی تو
رنگ در طرح
بوسه ای بر باد
درختی در آغوش خاک
آسمانی بی ماه
طبیعتی برهنه
و من
چشمانم حکایت ها دارد...