دلتنگی من تمام نمیشود
همین که فکر کنم من و تو دو نفریم
دلتنگتر میشوم برای تو...
عباس معروفی
روزگار نکبتی شده ...
آنقدر که آدم دلش میخواهد مدام به خاطره هاش چنگ بیاندازد
و آنجاها دنبال چیزی بگردد ...
دو ساعتی که به اندازهی دو سال گذشت
تمام عمرِ من انگار در خیال گذشت
ـ ببند پنجرهها را که کوچه ناامن است...
نسیم آمد و نشنید و بیخیال گذشت
درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیرهی تو... لحظهای که لال گذشت
ـ چه ساعتیست ببخشید؟... ساده بود اما
چهها که از دل تو با همین سؤال گذشت
...
گذشت و رفت و به تو فکر میکنم ـ تنها ـ
دو ساعتی که به اندازهی دو سال گذشت
«نجمه زارع»
قارقار کلاغها می گفت
که یکی بود و هیچ وقت نبود
با تف افتاد و
خاکمالی شد
زیر پاها
آخرین ب و س ه