در پائیزی ترین فصل عشق
آنجا ... که برگها در نهایت غرورِ طلائی رنگشان
زیر پاهای مسافری خسته خُرد میشوند
به دیدارت آمدم با صدایی لرزان از راهی دور...
به امید زندگی کردن با تو «توهمی که شکست»
جز آخرین نگاهت
دیگر یادگاری ندارم
در تاریکِ روشنی بعد از ظهری به رنگ خاکستری همراه با بوی خاک باران خورده
منو به دست باد سپردی
در آخرین لحظه دیدار
تو را به دست رویا سپردم
آری این آخر قصه من و ... است
رویایی در باد