خلاصه و اصول مهم کتاب حکایت و دولت فرزانگی(مارک فیشر)
روزگاری جوانی هوشمند میزیست که می خواست
دولتمند شود. او به ستارة بخت خود اعتقاد نداشت. آکنده از نومیدهای دیگر دست و دلش
به کار نمیرفت.در این فکر و رؤیا بود که به کارجدیدی دست بزند و تنگناهای مالیاش
را یکباره و برای همیشه از بین ببرد.او میخواست نویسنده شود تا داستانهایش او را دولتمند
و پر آوازه کند، اما جرأت نداشت به کسی بگوید که چه رؤیایی در سر دارد.
ادامه مطلب ...