چون شرهای شراب مذاب
بریز کف دست من
عزیزکم!
تو میدانی
که سالهاست در این سرزمین بارانی
به یک قطره از آه عاشقانهات محتاجم
به نفسهات وقتی اسمم را صدا میکنی
تو میدانی
همیشه احتمال زلزله هست
ولی زلزلهی نفسهای تو
دیگر احتمال نیست
سبز آبی کبود من!
و بیهوده نیست
که بر گسلهای دلت خانه ساختهام
از سر اتفاق هم نیست
حدیث بیقراری ست
و همین حرف ساده
که با صدای تو
دلم میلرزد
همین که صدایم میکنی
همه چیز این جهان یادم میرود
یادم میرود که جهان روی شانهی من قرار دارد
یادم میرود سر جایم بایستم
پابهپا میشوم
وقتی خدا می خواست تو را بسازد،
چه حال خوشی داشت،
چه حوصــله ای !
این مـوهــا، این چشم هــا ....
خودت می فهمــی؟
من همه اینها را دوست دارم.
عباس معروفی
بارها با نفسهام
به نقطه نقطهی تنت گفتهام:
دوست داشتن تو
گفتنی نیست
تماشایی ست
دستهام شاهدند.
عباس معروفی
یک بار عاشق میشود ؟
پس چرا هر صبح که چشمهات را باز میکنی
دل میبازم باز ؟
چرا هربار که از کنارم میگذری
نفست میکشم باز ؟
چرا هربار که میخندی
در آغوشت در به در میشوم باز ؟
چرا هر بار که تنت را کشف میکنم
تکههای لباسم بال درمیآورند باز ؟
گل قشنگم
برای ستایش تو
بهشت جای حقیری ست
با همین دستهای بیقرار
به خدا میرسانمت.
عباس معروفی
هر وقت میروی سفر
زندگی من
گم میشود
مثل لحظهای
که گفتی برام سیب بخر
جای من
در آغوش تو
امنتر میشود
با هر نگاهی
لبخندی
حرفی
شهر به شهر تنم
فتح شده
با کلمات توست
حالا
زندگیام را
قد و قوارهی تو
میبرم و میدوزم
خواب بهانه است
که باشی
در بستری
که تو را نفس میکشد
میدرخشی
لای ملافهها
پیدات نمیکنم
با دستهام
با چشمهام
هر بار
تو را کشف میکنم
عباس معروفی