نمــیدانــم از دلتنــگی عــاشــقتــرم،یــا از عــاشــقی دلتنــگتــر!
فقــط میدانــم در آغــوش مــنی،
بی آنکــه بــاشی
و رفتــها ی، بی آنکــه نبــاشی . . .
همینجا نشستهام
پشت این در
از پنجره که نمیآیی؟
از همینجا وارد میشوی
نمیدانم کی
اما روزی از همینجامیآیی
و من تا همان روزاینجا مینشینم
همینجا.
چه فرقی میکندکجا باشم؟
من که جز توچیزی نمیبینم.
نمــیدانــم از دلتنــگی عــاشــقتــرم،یــا از عــاشــقی دلتنــگتــر!
فقــط میدانــم در آغــوش مــنی،
بی آنکــه بــاشی
و رفتــها ی، بی آنکــه نبــاشی . . .
دلتنگی من تمام نمیشود
همین که فکر کنم من و تو دو نفریم
دلتنگتر میشوم برای تو...
عباس معروفی
روزگار نکبتی شده ...
آنقدر که آدم دلش میخواهد مدام به خاطره هاش چنگ بیاندازد
و آنجاها دنبال چیزی بگردد ...