در پائیزی ترین فصل عشق
آنجا ... که برگها در نهایت غرورِ طلائی رنگشان
زیر پاهای مسافری خسته خُرد میشوند
به دیدارت آمدم با صدایی لرزان از راهی دور...
به امید زندگی کردن با تو «توهمی که شکست»
جز آخرین نگاهت
دیگر یادگاری ندارم
در تاریکِ روشنی بعد از ظهری به رنگ خاکستری همراه با بوی خاک باران خورده
منو به دست باد سپردی
در آخرین لحظه دیدار
تو را به دست رویا سپردم
آری این آخر قصه من و ... است
رویایی در باد
تقسیم میکنم ، سهم روزهای آینده ام را !
یا در کنار تو یا در یاد تو . . .
خوشبختی را در همین لحظه باور کن ، لحظه ای که دلی به یاد توست
بهترین هدیه به بهترین دوست از یادنبردن اوست.
وقتی تنها کسی که در دنیا می تواند تو را از گریه بازدارد
کسی باشد که تو را به گریه انداخته، به چه کسی پناه می بری؟
با وانمود کردن اینکه قلبت نشکسته است، نمی توانی قلب شکسته ات را درمان کنی.
شعرهای من چشم دارند
حتا چشم های شعرم را که می بندم
تو بر کلماتم راه می افتی و می رقصی.
خواب هم که باشم
صدای تق تق کفش هات
در سرسرای خوابم می پیچد...
کور که نیستم
گل قشنگم! آمدنت را تماشا می کنم
و این لبخند برای توست.
بیا ...
سراسیمه بیا.
عباس معروفی