نفس هایم بی تو...
بوی خاکستر سیگار پیرمردی را می دهد
که به جوان از دست رفته اش می اندیشد...
اما نه
انگار در نبودنت پیرتر از پیرمردی شده ام
که در سایه عصایش نشسته
و همه فراموش خواهند کرد
که من در تمام عمرم
تنها دو بار شاعر شدم
یک بار با دیدن تو
بار دیگر با ندیدنات...
امشب...
دیوانگی در من بالا زده!
نه سکوت
نه موسیقی
نه حتی سیگار...
هیچ چیز و هیچ چیز
این دیوانگی راتسکین نمیدهد
جز عطر تنت